| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 7512
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
Template By: NazTarin.com
تبادل لینک
هوشمند
برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان و
آدرس
yousef0098.LXB.ir
لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشتو تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترککرد.عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشتو متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه واسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگراو همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم